بایگانی برچسب‌ها : لطیفه های انگلیسی

لطیفه انگلیسی 13

 

red sea

 

 

 

طنز این لطیفه  در شنیدن آن است. زیرا با شنیدن، خاص بودن اسم مشخص نمی شود

 


Q: If you drop a white hat into the Red Sea, what does it become?


اگر کلاهی سفید را در دریای سرخ اندازید چه میشود؟

 

A: Wet.


خیس


??????


به نحوه نوشتن اسامی خاص دقت کنید در اینجا دریای سرخ چون با حرف بزرگ نوشته شده به معنای اسم خاص است نه رنگ دریا.


 

لطیفه انگلیسی 11

 

 

 

9

 

 

 

Fred is 32 years old and he is still single.


فرد 32 سال دارد و هنوز مجرد است

 

 

One day a friend asked, "Why aren't you married? Can't you find a woman who will be a good wife?"


یک روز یک دوست می پرسه، " چرا ازدواج نمی کنی ؟ نمی تونی یک زن خوب پیدا کنی؟"

 

 

Fred replied, "Actually, I've found many women I wanted to marry, but when I bring them home to meet my parents, my mother doesn't like them."


فرد جواب داد، " در واقع زنان بسیاری برای ازدواج پیدا کردم. ما  وقتی آنها را برای ملاقات با والدینم خانه می برم، مادرم آنها را دوست ندارد"

 

 

His friend thinks for a moment and says, "I've got the perfect solution, just find a girl who's just like your mother."


دوستش برای یک لحظه فکر می کند و می گوید، " راه حل مناسبی پیدا کردم، فقط دختری را پیدا کن که تنها مادرت دوست داشته باشه."

 


A few months later they meet again and his friend says, "Did you find the perfect girl? Did your mother like her?"


چند ماه بعد آنها مجدد (باهم) ملاقات کردند و دوستش گفت، " آیا دختر مناسبی پیدا کردی؟ آیا مادرت دوستش داره؟"

 

With a frown on his face, Fred answers, "Yes, I found the perfect girl. She was just like my mother. You were right, my mother liked her very much."


فرد با اخمی بر چهره اش جواب داد، " بله دختر مناسبی پیدا کردم. درست مثل مادرم. حق با تو بود مادرم او را بسیار دوست داشت "


The friend said, "Then what's the problem?"


دوست گفت،" پس مشکل چیه؟"


Fred replied, "My father doesn't like her."


فرد جواب داد، " پدرم دوستش ندارد."

 

لطیفه انگلیسی 10

 

 

55

 

 

 

A man is talking to God


یک مرد در حال صحبت با خدا…… ،

 

 

 

 

 

The man: "God, how long is a million years?"


مرد:" خدا یک میلیون سال چقدر  طول می کشد؟"

 

God: "To me, it's about a minute."


خدا: " برای من، حدودا یک دقیقه"

 

The man: "God, how much is a million dollars?"


مرد: " خدا ، یک میلیون دلار چقدر است؟"

 

God: "To me it's a penny."


خدا:" برای من  یک پنی"


The man: "God, may I have a penny?"


مرد: " خدا، ممکنه یک پنی داشته باشم؟"

 

God: "Wait a minute."


خدا: " یک دقیقه صبر کن"

 

 

 

 

 


 

 

لطیفه انگلیسی 9

 

 

44

 

 

 


A Scotsman who was driving home one night, ran into a car driven by an Englishman


یک شب یک مرد  اسکاتلندی که داشت به سمت خانه می راند  با ماشینی که توسط  یک مرد انگلیسی  رانده می شد برخورد کرد

 

.


The Scotsman got out of the car to apologize and offered the Englishman a drink from a bottle of whisky


 مرد اسکاتلندی برای عذر خواهی از ماشین پیاده شد  و مرد انگلیسی را به یک بطری ویسکی دعوت کرد.????

 

 The Englishman was glad to have a drink

.
مرد انگلیسی از نوشیدن خوشحال شد

 

"Go on," said the Scot, "have another drink."


اسکاتلندی گفت" ادامه بده، یکی دیگه بنوش"

 

The Englishman drank gratefully. "But don't you want one, too?" he asked the Scotsman


 مرد انگلیسی برای تشکر نوشید. " او از مرد اسکاتلندی پرسید " اما شما یکی هم نمی خورید؟"

 


"Perhaps," replied the Scotsman, "after the police have gone."


مرد اسکاتلندی جواب داد" ،بعد از  اینکه پلیس ها رفتند ، شاید (نوشیدم )

 

 

 

لطیفه انگلیسی 8

index

 

 

 


Some scientists decided to do the following experiments on a dog

.
برخی دانشمندان تصمیم گرفتند آزمایشات زیر را روی یک سگ انجام دهند

 


For the first experiment, they cut one of the dog's legs off, then they told the dog to walk

.
در آزمایش اول،  آنها یکی از پاهای سگ را قطع کردند، سپس به سگ گفتند تا راه برود

 

 The dog got up and walked, so they  learned that a dog could walk with just three legs.


سگ می پرید و راه می رفت، بنابراین آنها آموختن که یک سگ می تواند  تنها با  داشتن سه پا  هم راه برود.

 

 

 


For the second experiment, they cut off a second leg from the dog, then they told the dog once more to walk. The dog was still able to walk with only two legs.


در آزمایش دوم ،آنها پای دوم همان سگ را قطع کردند، یکبار دیگر به سگ گفتند تا راه برود. همچنان سگ می توانست تنها  با دو پا راه برود.

 


For the third experiment, they cut off yet another leg from the dog and once more they told the dog to walk. However, the dog wasn't able to walk with only one leg.

 

در آزمایش سوم، در عین حال آنها پای دیگر سگ را قطع کردند و بار دیگر به سگ گفتند راه برود. با این حال سگ نمی توانست تنها با یک پا راه برود

 

 

As a result of these three experiments, the scientists wrote in their final report that the dog had lost it's hearing after having three legs cut off.


در نتیجه این سه آزمایش ،  دانشمندان در گزارش پایانی خود نوشتند سگ بعد از قطع سه پای خود، قدرت شنیداری خود را از دست می دهد

 

 

لطیفه های انگلیسی7

 

 

 

7

??????????????

 

 

Headmaster: I've had complaints about you, Johnny, from all your teachers. What have you been doing?


مدیر مدرسه : جانی از طرف همه معلمات ازت گلایه دارم ، داری چکار می کنی؟


Johnny: Nothing, sir

.
جانی: هیچی آقا

Headmaster: Exactly

.
مدیر مدرسه: دقیقا ! (هیچ کاری نمی کنی )

 

 


???????????


 

لطیفه انگلیسی5

 

 

8

 

 

A: Meet my new born brother.

برادر نوزاد منو ببین.

 

B: Oh, he is so handsome! What's his name?

 

اوه، خیلی خوش قیافه است! اسمش چیه؟

 

A: I don't know. I can't understand a word he says.

 

نمی دونم. حتی یک کلمه از حرفاشو نمی فهمم

 

 

 

????☹️☺️???

 

 

 

 

لطیفه های انگلیسی 3

 

 

 

 

lagh3

 

Teacher: Today, we're going to talk about the tenses.

Now, if I say "I am beautiful," which tense is it؟

معلم: امروز می خواهیم در مورد زمان های افعال صحبت کنیم.حالا اگه من بگم "من زیبا هستم" مربوط به چه زمانی است؟

 

Student: Obviously it is the past tense.

دانش آموز:  معلومه، زمان گذشته


 

لطیفه های انگلیسی 2

 

 

lagh2

 

 

 


A: When I stand on my head the blood rushes to my head, but when I stand on my feet the blood doesn't rush to my feet. Why is this?


وقتی روی سرم  می ایستم خونم توی سرم جمع می شه،  اما وقتی روی پاهام می ایستم خون توی پاهام جمع نمی شه. چرا اینطوره؟

 

B: It's because your feet aren't empty.

 چون پاهات خالی نیست!

لطیفه های انگلیسی 1

 

lagh

 


Once there were three turtles. One day they decided to go on a picnic. When they got there, they realized they had forgotten the soda.


روزی روزگاری سه لاک پشت بودند. یک روز تصمیم می گیرند به پیک نیک برند.  وقتی به مکان مورد نظر می رسن متوجه می شن یادشون رفته لیموناد بیارن.

 

 The youngest turtle said he would go home and get it if they wouldn't eat the sandwiches until he got back.

لاک پشت جوان تر  می گه به شرط اینکه تا قبل برگشتن او ساندیج ها را نخورند، او به خانه برمی گرده و لیموناد را می آره.

 

 A week went by, then a month, finally a year,

یک هفته گذشت…یک ماه گذشت… و سرانجام یک سال شد،

 

 when the two turtles said,"oh, come on, let's eat the sandwiches." Suddenly the little turtle popped up from behind a rock and said, "If you do, I won't go!"

تا اینکه این دو لاک پشت گفتند:"  آه..بیا ساندویج ها را بخوریم". ناگهان لاکپشت کوچک تر  از  پشت صخره ای  بیرون پرید و گفت، " دیدید این کار کردید. من نمی رم"