لطیفه های انگلیسی 1

 

lagh

 


Once there were three turtles. One day they decided to go on a picnic. When they got there, they realized they had forgotten the soda.


روزی روزگاری سه لاک پشت بودند. یک روز تصمیم می گیرند به پیک نیک برند.  وقتی به مکان مورد نظر می رسن متوجه می شن یادشون رفته لیموناد بیارن.

 

 The youngest turtle said he would go home and get it if they wouldn't eat the sandwiches until he got back.

لاک پشت جوان تر  می گه به شرط اینکه تا قبل برگشتن او ساندیج ها را نخورند، او به خانه برمی گرده و لیموناد را می آره.

 

 A week went by, then a month, finally a year,

یک هفته گذشت…یک ماه گذشت… و سرانجام یک سال شد،

 

 when the two turtles said,"oh, come on, let's eat the sandwiches." Suddenly the little turtle popped up from behind a rock and said, "If you do, I won't go!"

تا اینکه این دو لاک پشت گفتند:"  آه..بیا ساندویج ها را بخوریم". ناگهان لاکپشت کوچک تر  از  پشت صخره ای  بیرون پرید و گفت، " دیدید این کار کردید. من نمی رم"